کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

کیان نبض زندگی

ی جشن کوچولو

من و آقا کیان تصمیم گرفتیم 5 اسفند که روز مهندس در واقع روز بابایی بود براش ی جشن کوچولوی سه نفره بگیریم که البته بابایی خبر نداشت و ما خواستیم غافلگیرش کنیم. عزیزم تو سنت خیلی کم بود و نمیفهمیدی روز مهندس یعنی چی برا همین من به زبون  ساده و راحت بهت گفتم تولد بابایی.اون روز بابا که از سر کار اومد فرستادیمش خونه باباجون گفتیم ما خونه نیستیم تا کارامون را تموم کنیم.؟اخه مامانی تا ظهر سر کار بود .تو هم حسابی ذوق می کردی و پسر خوبی بودی و منو اصلا اذیت نمی کردی.با هم یه میز ساده درست کردیم شربت و ژله درست کردیم و کیک که زحمتش رو یکی از دوستام  کشید و برام گرفت.تو خیلی دوست داشتی شمع فوت کنی برا همین برات چند تا شمع گذاشتیم تا خوشحالیت...
15 اسفند 1393

دنیای زیبای من با تو

نفس مامان عمر مامان هر روز که تو بزرگتر میشی عشق من هم به تو بزرگ و بزرگتر میشی نمی دونی چه حس قشنگی مادر بودن ،تو خود خود معجزه خدا هستی هر روز که مجبورم ساعتها تو را تنها بذارم و سر کار برم غصه این رو میخورم که چرا لحظات بیشتری کنار تو نیستم چرا نمی تونم از صبح تا شب نظاره گر جست و خیز کودکانه ات خند های قشنگت شیرین کاری ها و شیرین زبونی هات بشم اما عزیز دلم بالاخره من شاغل بودن راانتخاب کردم و همشه شرمنده اینم که نمی تونم تمام طول روز را کنار تو عزیز دلم بگذرونم تو که حالا اینقد شیرین و ناز شدی که آدم دلش نمیاد تنهات بذار.کیان قشنگم دلیل اینکه یه مدت سراغ وبلاگت نیومدم اول خود شیطونتی چون به محض اینکه بیام سراغ لب تاب میگی برام ماشین ک...
5 اسفند 1393

بدون عنوان

پسر خوشکل مامان ،دوست دارم هر روز تمام خاطرات قشنگت را اینجا بنویسم برات  اما فرصت نمی کنم تو این روزا خیلی شیطون شدی از دیوار میری بالا،مخصوصا که روزا که من پیشت نیستم باباجون حسابی لوست کرده،تو خیلی زود همه چیز و یاد میگیری خیلی وقت همه رنگا رو یاد گرفتی به بنفش میگی  منفش به قرمز میگی قلمز برات کارتای صد آفرین گرفتم و تو زود چند تا کلمه یاد گرفتی اولین بار که برات کیف و دفتر و مداد رنگی گرفتم رفته بودیم خونه بابای زن دایی نسیبه برا اولین مهمونی عروسیش فرداش من برات کیف باب اسفنجی قرمز گرفتم چه زوقی می کردی حالا هر روز اون کیفو میندازی کولت و میگی میخوام برم مدلسه این علاقه دفترو قلم داری که همش با خودم میگم نکن تا برسی م...
26 دی 1393

حرفهای مادرانه

             زندگی مثل یه جاده است یه جاده که معمار و مهندسی نداشته که بسازدش تو خودت اون جاده را میسازی با فکر و انتخاب و روش خودت .این جاده از قبل نقشه ای نداشته تا تو بذاری جلو خودت و پیش بری ،نه........این تویی که برا جادت نقشه می کشی،این جاده ممکن یه جاش آسفالت باش یه جاش هم خاکی پس مواظب باش گول نخوری. پسرم اگه تو راه بارون گرفت یه کم توقف کنی اشکال نداره و لی اگه دیدی  بارون هی بیشتر و بیشتر شد و تو هم عجله داری پس یه کاری کن! خورشید وجودت را با غرور به ابرا بتابون تا از غرور و بزرگی تو شرمنده بشن و برن کنار. اگه به یه تونل پر پیچ و خم رسیدی میدونی باید چکار ک...
22 دی 1393

کیان تو برف

اولین برفی که دیدی چه کیفی میکردی همش میخواستی بری تو برف .عجب برفی هم بود همه جا سفید شده بود یه نعمت واقعی آخه مامانی هم چند روزی تعطیل شد و با هم حسابی کیف کردیم ...
20 دی 1393

بدون عنوان

تو دنیای منی کیان امید فردای منی کیان دوست دارم همیشه ایام را به کامت شیرین نمایم دلم میخواد هر روزکه از خواب بیدار میشم چشمام فقط چهره قشنگ و ناز تورا ببین اما میدونم بعضی وقتا اذیت میشی منم همینطور روزای اول که تو را میذاشتم میرفتم سر کار تو همش هفت ماهت بود خیلی وقتا مسیر تا محل کارم رو گریه میکردم اما چکار کنم مامانی مجبور بود روزای اول هر روز که از سر کار بر می گشتم باید حتما برات یه اسباب بازی میخریدم دلم نمی یومد همینطوری بیام خونه اما بعدش دیدم اینطوری نمی تونم خودم را آروم کنم خدا رو شکر باباجون و مادر بزرگت بهتر از من در نبودم ازت مواظبت میکردن  یه عشق عجیب بهت دارن من همیشه قدرشون رو میدونم و سپاسگذار زحماتشون هستم تو هم باش ...
20 دی 1393