کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

کیان نبض زندگی

من از گفتن نام تو هرگز سیراب نخواهم شد

کیان عزیزم اینجا میخوام برات یه خاطره بگم هر چند همیشه با زبون خودت یه چیزایی برات میگم الان برات مینویسم نه بخاطر تلخی خاطره اش بخاطر بزرگی کسی که میخوام ازش برات بنویسم. یک ماه پس از اولین تولدت یه اتفاق تلخ افتاد یه اتفاقی که روح و جان هممون رو تسخیر کرد برا همین تو یک سال بعد تولدت نمی دونم بر من چی می گذشت شاید اون روزها محبت به تو رو هم فراموش کردم.وقتی ما دایی عیسی را توی یه تصادف از دست دادیم برات از غصه ها و سختی ها نمی گم فقط میخوام از بزرگی اون مرد بگم کسی که یه انسان واقعی بود شاید وقتی این خاطره رو بخونی که من هم نباشم کسی چه میدونه اما دوست دارم شبیه اون بشی بزرگ،بخشنده ،مهربون یه فرشته .دایی عیسی تو را خیلی دوست داشت با یاد...
20 دی 1393

تولد یک سالگی کیان

کیان عزیزم میخوام بدونی من همیشه این مناسبتا برام خیلی مهم ،و چی از تولد دردونه من مهم تر یه پسر ناز و با هوش که همون ماههای اول به با هوش بودنش پی بردم حالا نزدیک تولدت بود روز قبلش برات خرید کردم تزئین کردم اون مناسبت یه مناسبتی بود که همه توش خوشحال بودن روز تولدت ناهار مهمون داشتین ساعت دو بعد ظهر هم تولد تو بود چون همه عکسا خانوادگی بودن نمی تونم برات بذارم فقط اونایی که میشه رو برات میذارم وقتی میخواستیم کیکت رو بیاریم تو خیلی بیقراری میکردی خوابت میومد بعدم بی خیال تولدو مهمونا برا خودت راحت خوابیدی ومهمونا همه ناگفته نماند وقتی بعد کلی منتظر گذاشتن مهمونا از خواب بیدار شدی و کیک رو گذاشتیم جلوت با دست زدی تو کیک و گذاشتی...
19 دی 1393

کارای با مزه کیان

عزیزم از اول دوست داشتی یا کفش بزرگترا رو بپوشی یا جوراب کافی بود میرفتیم یه جا و چندتا لنگه کفش میدیدی سریع حمله میکردی طرفشون خلاصه اینکه همش میخواستی پاتو تو کفش دیگران کنی   اینم عکس اولین باری بود که به زور میخواستیم موهاتو اصلاح کنیم ...
19 دی 1393