کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

کیان نبض زندگی

کیان تو برف

اولین برفی که دیدی چه کیفی میکردی همش میخواستی بری تو برف .عجب برفی هم بود همه جا سفید شده بود یه نعمت واقعی آخه مامانی هم چند روزی تعطیل شد و با هم حسابی کیف کردیم ...
20 دی 1393

بدون عنوان

تو دنیای منی کیان امید فردای منی کیان دوست دارم همیشه ایام را به کامت شیرین نمایم دلم میخواد هر روزکه از خواب بیدار میشم چشمام فقط چهره قشنگ و ناز تورا ببین اما میدونم بعضی وقتا اذیت میشی منم همینطور روزای اول که تو را میذاشتم میرفتم سر کار تو همش هفت ماهت بود خیلی وقتا مسیر تا محل کارم رو گریه میکردم اما چکار کنم مامانی مجبور بود روزای اول هر روز که از سر کار بر می گشتم باید حتما برات یه اسباب بازی میخریدم دلم نمی یومد همینطوری بیام خونه اما بعدش دیدم اینطوری نمی تونم خودم را آروم کنم خدا رو شکر باباجون و مادر بزرگت بهتر از من در نبودم ازت مواظبت میکردن  یه عشق عجیب بهت دارن من همیشه قدرشون رو میدونم و سپاسگذار زحماتشون هستم تو هم باش ...
20 دی 1393

من از گفتن نام تو هرگز سیراب نخواهم شد

کیان عزیزم اینجا میخوام برات یه خاطره بگم هر چند همیشه با زبون خودت یه چیزایی برات میگم الان برات مینویسم نه بخاطر تلخی خاطره اش بخاطر بزرگی کسی که میخوام ازش برات بنویسم. یک ماه پس از اولین تولدت یه اتفاق تلخ افتاد یه اتفاقی که روح و جان هممون رو تسخیر کرد برا همین تو یک سال بعد تولدت نمی دونم بر من چی می گذشت شاید اون روزها محبت به تو رو هم فراموش کردم.وقتی ما دایی عیسی را توی یه تصادف از دست دادیم برات از غصه ها و سختی ها نمی گم فقط میخوام از بزرگی اون مرد بگم کسی که یه انسان واقعی بود شاید وقتی این خاطره رو بخونی که من هم نباشم کسی چه میدونه اما دوست دارم شبیه اون بشی بزرگ،بخشنده ،مهربون یه فرشته .دایی عیسی تو را خیلی دوست داشت با یاد...
20 دی 1393

تولد یک سالگی کیان

کیان عزیزم میخوام بدونی من همیشه این مناسبتا برام خیلی مهم ،و چی از تولد دردونه من مهم تر یه پسر ناز و با هوش که همون ماههای اول به با هوش بودنش پی بردم حالا نزدیک تولدت بود روز قبلش برات خرید کردم تزئین کردم اون مناسبت یه مناسبتی بود که همه توش خوشحال بودن روز تولدت ناهار مهمون داشتین ساعت دو بعد ظهر هم تولد تو بود چون همه عکسا خانوادگی بودن نمی تونم برات بذارم فقط اونایی که میشه رو برات میذارم وقتی میخواستیم کیکت رو بیاریم تو خیلی بیقراری میکردی خوابت میومد بعدم بی خیال تولدو مهمونا برا خودت راحت خوابیدی ومهمونا همه ناگفته نماند وقتی بعد کلی منتظر گذاشتن مهمونا از خواب بیدار شدی و کیک رو گذاشتیم جلوت با دست زدی تو کیک و گذاشتی...
19 دی 1393